امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مامان و امیر ناز

عزیز دل عمه تولدت مبارککککککککککککککککککککککک

بازم شادی و بوسه گلای سرخ و میخک     میگن کهنه نمیشه تولدت مبارک   تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا            وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه تو این روز         از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم با چند تا شمع روشن                                         &n...
27 آذر 1391

فرشته ام همچنان در ارزوی خواهر

پسر خوشگلم دوباره این چند روزه واسه خواهر دار شدن گیر داده.. هر چی هم بهش می گم تو یکی یه دونه منی دیگه خواهر می خوای چیکار؟ بازم همه جا میشینه گله می کنه که مامان واسم یه خواهر نمیاره.. دیروز خونه عزیز گفت: این مامانم خیلی بد شده هر چی بهش می گم خواهر بیار گوش نمیده اخه من چقدر تنهایی پرشین تون ببینم؟؟؟ امروز هم دوباره جلوه عمه و مادرجونش گفت مامان من بزرگ شدم بچه دار شدم اونوقت بچه ام باهام قهر می کنه میگه چرا من عمه ندارم منم میگم همش تقصیر مامانمه امان از بچه های این زمونه ادم می مونه چی بگه...؟ منم گفتم خب زن عمو داره نی نی میاره میشه داداشه تو تند گفت: اون مثل داداشمه داداشم که نیست چون تو به دنیاش نیاوردی.. فرداشب هم قراره بریم خونه ...
23 آذر 1391

و اما عشق.....

سلام پسر قشنگم این متنی که پایین برات می نویسم یه جوری خیلی به دلم نشست امیدوارم یه روزی به عشق زندگیت برسی و با همه وجود باهاش خوشبخت بشی... پســـرم! پسر نازنینم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی پســ ـرم...... ... مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هس...
23 آذر 1391

مادر و پسر ورزشکار

الان حدودا دو ماهی میشه که منم کنار همون باشگاهی که امیرنازم میره ژیمناستیک میرم باشگاه ایروبیک.. کلی برای امیرم جالبه که مامانشم میره ورزش. اولش فکر می کردم شاکی بشه اخه دقیقا تو همون ساعتی که نازگلم داره ورزش می کنه اینطوری هم وقت مادرها هدر نمیره هم برا سلامتیمون خوبه درسته که اضافه وزن نداشتم اما ورزش کردن کلی رو روحیه و سلامتیم تاثیر گذاشته. خوشبختانه پسر عاقلم کلی استقبال کرد و تازه نگران منم میشه و به باباش سفارش می کنه که وقتی داری واسه من اب می گیری که موقع ورزش بخورم واسه مامانمم بگیر اخه اونم ورزش می کنه..امروز هم اومد باشگاهمون و دید و بهم گفت مامان مربیتون خانومه؟ گفتم اره گفت چرا اقا مربی ندارین...! این روزها پسرم کلی تعغیر کرد...
14 آذر 1391

شام قریبان امیر

سلام عزیزم ببخشید که این روزها زیاد دستم به نوشتم نمی ره امسال روز عاشوار بر خلاف سالهای قبل خاله فاطمه باهامون نبود و برگشت تهران ما صبح رفتیم بیرون غروب چون تو دوست داشتی بری مراسم اتیش زدن خیمه ها رو و به قول خودت رزید (یزید) رو ببینی با بابایی رفتی و من همراه عمه راحیل رفتم تکیه. وقتی برگشتی هم با حرارت از یزید و اتیش زدن خیمه ها واسم تعریف کردی.. امسال بیشتر درک می کردی و بیشتر دوست داشتی همراه بابا بری عزاداری.. می گفتی من مردم و باید برم مردونه.. فدای مرد کوچکم بشم من.. شمع های روشن شام قریبان هم خیلی برات جالب بود همش سوال می کردی اخرشم برات چند تا شمع روشن کردم شرمنده نشد عکس بگیرم..
10 آذر 1391

بدون عنوان

امسال دهه محرم خیلی زود گذشت.. پسرم بیشتر شبها همراه بابایی رفت عزاداری.. مردی شده واسه خودش. یه شب که شب علی اصغر بود همراه من اومد و کلی از گریه هام شاکی شد و گفت مامان چرا اینقدر گریه می کنی سینه زنی کن گریه نکن فدات بشم که دوست نداری گریه کنم اما من از وقتی مادر شدم روضه حضرت علی اصغر و درد دل خانم رباب دلمو به اتیش می کشه.. روز همایش شیرخوارگاه هم محراب عمه رو بردیم کلی با حضور فرشته همراهمون با جضرت رباب همدردی کردیم.. دوست عزیزم فاطمه هم باهامون بود که ایشالا خدا بهش یه فرشته بده تا سال بعد با فرشته اون بریم. برای همه دوستای وبلاگی هم که در ارزوی مادر شدن هستن دعا کردم ایشالا خدا ناامیدشون نکنه امین!الانم می خوام امیرجون و ببرم مراسم ...
5 آذر 1391
1